یکشنبه , 9 اردیبهشت 1403

من چیزهایی می‌بینم که دیگران نمی‌بینند

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، من چیزهایی میبینم که دیگران نمی بینند رمان برگزیده دومین دوره جایزه ادبی کوچه ماجرای دختری به نام نگار است که وقتی همسرش از دنیا می‌رود، گمان می‌کند این مرگ طبیعی و عادی نیست. چون فردای همان شبی که دعوای‌شان می‌شود و همسرش خانه را ترک می‌کند، به جای این که خودش برگردد، جنازه‌اش بازمی‌گردد و از طرفی، وقتی بر سر مزار دست بر خاک او می‌کشد، حس می‌کند خاک انگشتان او را می‌خواهد در خود فرو برد و حلقه‌اش در خاک جا می‌ماند.

با همین نشانه‌هاست که نگار به مرگ همسرش مشکوک می‌شود و شخصیت جدیدی به نام «آقا» در رمان حضور می‌یابد و مسیر پرفراز و نشیب زندگی نگار آغاز می‌شود. پس او با پیگیری نشانه‌ها خود را به مرزن‌آباد می‌رساند تا از یک دعانویس کمک بگیرد.

فرشته میرزائی در این رمان، درباره تاثیر سحر و جادو در زندگی انسان‌ها سخن می‌گوید و درباره یافتن این ایده و انگیزه نوشتن آن می گوید: دلیل اصلی نوشتن این رمان برای من، تجربه واقعی و شخصی بود. چند سال از ازدواج ما می‌گذشت و هنوز فرزندی نداشتیم. کم‌کم از بعضی دوستان و آشنایان و اقوام، زمزمه‌هایی مبنی بر احتمال وجود طلسم و جادو و پیشنهاد باطل‌کردن سحر می‌شنیدیم. البته تکلیف ما با خودمان از ابتدا مشخص بود اما همه این‌ها بهانه‌ای شد برای نوشتن این رمان…

در صفحه ۲۱ این رمان می‌خوانیم:

کفش‌هایم را درآوردم و چهارزانو بالای سر همسرم نشستم. تاج گل را کمی کنار زدم. دلم نمی‌خواست بین‌مان مانعی جز خاک باشد. کمی از خاک را برداشتم و بوییدم. بوی گل مریم می‌داد. به‌زحمت تاج گل را کنارتر زدم. سنگین بود. مجبور شدم چند شاخه گل را بشکنم و برای خودم جایی باز کنم. انگشتان دست چپم را در خاک فرو بردم، بالای قبر، تقریبا همان جا که سرش قرار داشت. سرد بود؛ اما نه آن قدری که یاسر دوست نداشته باشد. به این نوع ارتباط عادت نداشتم. دلم می‌خواست بدانم در آن تصادف لعنتی، دست و پایش هم شکسته یا نه. گوش چپم را به خاک چسباندم. صدایی نیامد.

روسری را از روی گوشم کنار زدم. همهمه مردمی که همان اطراف کنار رفتگان‌شان بودند، خلوت‌مان را به هم می‌زد. چشمانم را بستم و از عمق وجود نفس کشیدم. باید بوی یاسر را از زیر خروارها خاک بیرون می‌کشیدم. دست راستم را در پایین‌ترین قسمت بدنش روی خاک گذاشتم. پاهایش را رد کردم. به نظر سالم می‌رسید. عرق سردی بر تنم نشست. دستم را به سختی از زیر شاخه‌ها بالا کشیدم تا به سینه‌اش برسم. قلبش می‌تپید… (ص ۲۱)

در بخش دیگری از این رمان آمده است: دخمه‌ای کوچک و تاریک بود که صندلی‌های اتاق انتظار را هم نداشت، با همان موکت طوسی چرک. روی دیوارها هم خبری از آیات قرآن نبود، خالی خالی. به نظر می‌رسید پشت پرده سرتاسری روبه‌رویم، پنجره‌ای باشد. همان جا نزدیک در ایستادم. چشمم به در بود تا آقا وارد شود. صدایی از پشت پرده آمد: «آقا کرم، در رو باز بذار و برو» و مرد که اسمش کرم بود، اتاق را ترک کرد. من ماندم و صدای پشت پرده!.. (ص ۷۵)

رمان من چیزهایی می‌بینم که دیگران نمی‌بینند در ۱۴۲ صفحه توسط انتشارات کتاب کوچه وارد بازار کتاب شده است.

پیشنهاد ما به شما

لیزر الکساندرایت کندلا

کندلا یک تکنولوژی است که برای کاهش و زدودن موهای زائد از بدن و صورت …